بیمست که از عشق تو رسوا گردم دفتر بنهم گرد چلیپا گردم
گر تو ز پی رهی مسلمان نشوی من خود ز پی عشق تو ترسا گردم
الهی،تو آنی که از بنده ،ناسزا بینی ، و عقوبت نشتابی.از بنده کفر میشنوی ،و نعمت از وی باز نگیری،توبت و عفو بر وی عرضه می کنی ،و به پیغام و خطاب خود او را باز میخوانی ،وگر باز آید وعده ی مغفرت میدهی که ان ینهوا یغفر لهم ما قد سلف.چون با دشمن بر کردار چنینی ،چه گویم که با دوستان نیکوکار چونی .
یار آخر به شرط عشق درآید رنج من از عاشقیش هم به سرآید
رفتم به کنار رود ،
سرتا پا مست
رودم،به هزار قصه، می برد ز دست
چون قصه درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست!
فریدون مشیری
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشمهای مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد.
چشم ها را باز خواهم کرد...
خوابها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت.
گوشها را باز خواهم کرد...
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر، پرواز خواهم کرد...
خسرو گلسرخی
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز...
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هرنفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
فریدون مشیری
در عشق تو کس پای ندارد جز من
بر شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچ کست دوست ندارد جز من