نگاه های پرماجرا
کارهای نا تمام
سنگی های بی هدف
و شاید لذتی ابدی برای نجات از سیاهی نوع دوم !
یادت می آید گفتی دست هایی بی ریا
پاک و امن
سیاهی را از من و وجود پرتلاطمم ربود ؟!
یادت می آید همیشه ، همیشگی بودم و
شاید از ازل مأمنی میجستی برای آسایش ؟!
تنهایی از نوع امتحان
انتظاری از جنس عذاب
از سال ها همراهی ام کرده است .
انتظار با او بودن
انتظار رسیدن
انتظاری دروغین .
و شاید اکنون انتظاری که با یک صفحه سفید و
یک تصویر و
یک جفت چشم لرزان و
چند لحظه ای اندیشیدن پایان گیرد .
اما دریغ از درنگی
صفحه ای
تصویری
چه رسد به چشم لرزان .
زمستان در راه است .
روزهای بی خاطره
خاطره ساز خواهند بود برای من
برای ما شدن .
شب را به تصویر کشیدن همانند بر هم زدن خواب یک مرغ مینا !
صبح را باور کردن
و به دروغ پی بردن
و فرار کردن از خفاش وجود .
لذت یک تصویر که شاید تا ابد
نیمی از چهره مهربانش را برایت بازگو کند .
فکرهایی که در چند قدمی ستاره شدن پرواز را
به سکنی گزیدن ارجح می کنند و
هرگز اسیر قلم سیاه بی رنگم نمی شوند .
انتظاری مثال زدنی که بارها با نقطه چین ها تکرار خواهد شد .
نقطه چین های که از صدها حرف و
سخن گاهی بهتر اثر می گذارند .
کار ما از اثر گذاشتن و تصویر ساختن ماه هاست که گذشته است .
دروغ هم همسایه رو به روی ما شده است این روزها .
حوض خانه ما خالی از رقص ماهی هاست .
برگ های غم آور خزان سطح حوض را برایم سرخ کرده اند .
شمعدانی ها را دیگر نمی جویی ؟!
آن ها فقط سبزند.
گویی غم در دل شان هرگز رسوخ نمی کند .
پاییز را سبز می گذرانند
زمستان ها سفید می شوند
بهار با من به دنیا می آیند
و تابستان سرخی خون شان را به رخم می کشند .
دو چشم سیاه شب ها را با شمردن ستارگان بیدار می ماند و روزها به ارزش نداشتن «کسی» فکر می کند .
چقدر راه لازم است که به بی ارزش بودن «کسی » رسید ؟!
چقدر پله تا طبقات بخشش باقی مانده است ؟!
بهشت موعود که می گفتند همین است .
حیاطی
حوضی
ستاره ای
و شاید تابی .
مرغ مینا هنوز هم بیدار است .
من بیدارش کرده ام
با صدایی بی گاه که بهشت را تصویر می کند و بخشش را می جوید .
اما هنوز بغ کرده
و در کنج قفس به تنهایی خودش قسم می خورد
و تنها گذاشتن مرا تنها درمان می داند .
فقط یک جمله می گویم و می روم ؛
"انتظار را کوتاه کن...!"